خاکستر سرد
حرفهای لابلای سیاهمشقها:
پله دوست داشت بالا برود، برقیاش کردند.
دست صندلی را بگیر بلند شود.
روی صورت قبر آب میپاشم تا بیدار شوی!
تو دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟!
آره؟
خاک...
به عنوان یک دیوانه میگویم:
دیوانه باید عاقل باشد
هر حرکتی، دیوانهگری نیست!
دکتر گفت:
باید عاشق شوی
تا اطلاع ثانوی
نابینایی و ناشنوایی برایت خوب است
در آغوشت همه چیز را فراموش میکنم
حتی عشق را
تنها از دور دوستت دارم
یوم السبت است
تورت را بیانداز
من بد
تو بد
بد × بد = خوب
بیا خوب شویم!
گاهی چه حرفهای تأمل برانگیزی میزنند این بچهها:
ـ محمدرضا: زن میخوام!
ـ مهلا: زن برای شما ضرر داره!
-----------------------------------
پاورقی جهت رفع اسئله: محمدرضا: داداش نسبتاً گرامی (22 ساله)
مهلا: خواهر زاده ی بزرگوار! (4 ساله)
گفتی به روز کن!... چه به روزی؟ مجال کو؟
گفتی که عاشقانه بگو... عشق و حال کو؟!
بگذریم...
تولد عمهم مبارک!
سالگرد قیصر هم داره نزدیک میشه. حلال کن اینجوری رفتم به استقبال شعرت !
...
اینم غزلی که در مجال شروع شد و در بیمجالی بالاخره تموم شد.
مشعلی در دست بادم، حال و روزم خوب نیست
در دل آتشفشان هم، اینچنین آشوب نیست
پا که میکوبی بر این آتش، جریتر میشود
چارهی طغیان گری مانند من، سرکوب نیست
هرچه بیرحمانه سیلی میخورم از دست تو
اعترافم همچنان جز ذکر یا محبوب نیست
پیش پایت آنقدر افتادم و برخاستم
تا بدانی هرکه افتاد از نفس مغلوب نیست
با همین تکرارهای ساده بالا میروم
نردبان چیزی به جز تکرار چندین چوب نیست
یک رمضان دیگر زنده ماندیم
تبریک
و
التماس دعا
و
غزل:
سالها رفت و دو دیوانه به هم خیره شدند
دستها را زده بر چانه به هم خیره شدند
از پس پنجرهای رو به هم اما بسته
چون دو همسایهی بیگانه به هم خیره شدند
تا مبادا که به هم خورده ترک بردارند
از همان دور دو پیمانه به هم خیره شدند
طاقت شیشهای پنجره از هم پاشید
بس که یک عمر جسورانه به هم خیره شدند
عشق در نقطهی پایان خود آرام گرفت
روی قافی که دو افسانه به هم خیره شدند
------------------------------
قالب کنار نیامد. صفحه کناره گیری کرد.
دوست اینجا به کار میآید:
زهرا اسماعیل گل ِگل گوش صفحه را گرفت و کشیدش وسط تا بار آخرش باشد که بی هماهنگی کنارهگیری میکند.
قرصامو نخورده بودم:
برای اینکه گهگاهی در اطراف دلت باشم
نه که همراه دائم، راضیام ایرانسلت باشم
تو هم همواره در من جستجو کن آرزویت را
که جام جم*، و یا این که به قولی گوگلت باشم
عبور از کوههای روبرویت غیر ممکن نیست
به شرطی که خودم تنها چراغ تونلت باشم
اگر آن سوی دنیا هم بخواهی آسمانها را
بیا من حاضرم کَت بسته برج ایفلت باشم
اگر له کردنم راه تو را هموار میسازد
بزن، له کن، بزن، حالا که باید هندلت باشم!
و روزی خواهد آمد که من از تو «تو»ترم آن روز
میایم در کنار نام تو تا اِسپِلَت باشم
---------------------------
* یکی گفت روزنامه جام جمه؟ نه بابا همون جام جهانبینه مال زمون جوونیای اجدادمون!
مادر سلام! می شنوی؟ زینب آمده!
با یک بغل شکایت و ذهنی پر از سوال
اول بگو که پیش خدا کی ببینمت؟
بعد از سه چار شب؟ دو سه روز؟ آه! چند سال؟!
آنجا که خوب میگذرد، با خدایتان
جمعید دور حوض و کسی هم غریبه نیست
اینجا هم اشک ما و دل تنگ خانه و
جمع شبانهی پدر و چاه دیدنی است !
در این سکوت غم زده حتی نمی شود
با خاطرات دور و برت درد دل کنی
اما شما هم از در و همسایه راحتی
هم می شود که با پدرت درد دل کنی
از ماجرای کوچه نگویی برای او!
تنها بگو که حال همه خوبِ خوب بود
یادش بخیر،حال همه خوب بود، حیف!
دنیا چه زود می گذرد، حیف شد، چه زود...
میبینمت هنوز میان حیاطمان
مشغول کار پخت و پز و آرد کردنی
مادر اگر که روسریام را درآورم
مثل قدیم موی مرا شانه می زنی؟
بابا برام گفته پس از فوت مادرت
میگفتهای همیشه «پدر! مادرم کجاست؟»
حالا شده است نوبت من تا بپرسم از
دیوار و میخ و کوچه و در «مادرم کجاست؟»
آخر چرا بدون صدا باید اشک ریخت؟
مادر! گلویمان به خدا درد می کند
گرچه به حد درد شما نیست... راستی
پهلوت خوب تر شده یا درد می کند؟!
مادر! چرا شبانه تو را دفن کرده ایم؟
اصلا چرا کسی به سراغت نیامده؟
مردم که گفته اند میاییم، دیر شد!
پس هیچ کس چرا سر ِ ساعت نیامده؟!
مادر! سوالها که همه بی جواب ماند
این بود رسم درددل؟ این بود مرهمت؟
من خسته ام از این همه تنهایی و سکوت
مادر بگو که پیش خدا کی ببینمت؟
تصمیم یک:
تا مثل خودش شاعر لایق بشوم
گفته است که درگیر علایق بشوم
یک سوژه برای دل من جور کنید
تصمیم گرفتهام که عاشق بشوم
یک هفته بعد...
تصمیم دو:
این عشق خیال کرده من بیکارم
یا حوصلهی ناز کشیدن دارم
ای عشق تو را به خیر و ما را به دَرَک
گور پدر زُمُختیِ اشعارم
------------------
و این هم برای گیتی اصفهانیان:
جای شب شعر کار بهتر کردی
پا در ره یک گیتی ِ دیگر کردی
تشویق،،،،،،، و نقد انجمن لنگ شده
از روز مبارکی که شوهر کردی
یک بیت هم از غزلهای گیتی:
پری در دست بادم میروم اما
نباید بینیاز از بال و پر باشم!
تقدیم به شاعرهی ماهره، که مثلش نادره!
دختری جری، که در حق کودکان جهان میکند مادری!
جوجه اردکش را بسته به فلک! و گرفتهاش به باد کتک!
حالا جوجه اردکش فرار کرده تا فراسوها! و اخیراً پیدا شده لای دستهی زیباترین قوها!
بله بچههای خوب!
قهرمان قصهی ما خانم اعظم سعادتمنده! مشاور جدید بنده!
گرچه کمی سختپسنده! ولی گاهی مصلحتی خالی میبنده!
مثلا میگه شعرت ذوقمنده! فقط یه کم وزنش بلنده!
یا به بیتای بیمزهات میخنده!
بعدا به دوستای بیننده، نشون میدم به صورت پخش زنده!
شاید به خاطر ذکر این شاعر زن، قافیهها به من هجوم اوردن! اصلن:
تو اگر قافیه کم آوردی
روی من هم حساب کن بانو!
مثلن:
به شما قول شرف خواهم داد
دیگر انسیهی خوبی بشوم
هرکسی را که ردیفش بکنید
باش قافیهی خوبی بشوم!
این هم حکایت نصایح بانو سعادتمند:
تا مثل خودش شاعر لایق بشوم
گفته است که درگیر علایق بشوم
یک سوژه برای دل من جور کنید
تصمیم گرفتهام که عاشق بشوم