خاکستر سرد
سلام. با تاخیر، ولادت امام حسین مبارک!
یه درد دل شبیه شعر:
یک گوشه نشسته بود و زاری میکرد
یک سال تمام روزه داری میکرد
بدجور گرفته بود خود را این دل
گاهی حرکات انتحاری میکرد
هی برکهی شورهزدهاش سَر میرفت
از بس که مدام اشک، جاری میکرد
یک قطره هنوز سُر نخورده...بعدی
انگار که سُرسُره سواری میکرد
بس کن دل لوس! بچه بازی تا کی؟
کی(ki) وقت سرور، سوگواری میکرد؟
انگار هنوز فکر عاشورایی!
امروز فرشته میگساری میکرد
جبریل ندای تهنیت میآورد
هی فاطمه ثانیهشماری میکرد...
هر جور که شد قصه سرودم اما
این بچه مدام بیقراری میکرد
یک لحظه نگاه در نگاهم انداخت
چشمی که هنوز آبیاری میکرد
در هق هق کودکانه گفت این مادر
با گریه از او نگاهداری میکرد
امروز تولدی است خونین اما
یک عمر حسین رازداری میکرد!
کاشکی من جای اون بودم.
اگه جای اون بودی که دیگه «تو» نبودی!
اون بود.
و اون یه شخصیت دیگه است که این آرزوی تو رو نداره.
اون: کاشکی من جای فلانی بودم!
فلانی: کاشکی...
همین جور که ادامه بدی هنگ میکنی.
اگر تو جای اون بودی، یکی هم باید جای تو میبود.
و اون، هیچ کس نیست جز خودت!
چون جای تو مخصوص یه آدمه با تمام ویژگیهایی که تو داری.
و این ویژگیها رو هیچ کس جز تو نداره.
جاتو با کی میخوای عوض کنی؟!
بذار واست مثال فلاسفه رو بزنم:
تو، توی این جهان، حکم یه عدد رو داری توی سلسله اعداد!
اگه 2 رو برداری و بذاری جای 7، دیگه معنای 2 رو نداره.
معنای 2، بین 1 و 3 بودنه.
معنای «تو»، خودت هستی با همین جایگاه و شرایطت.
سعی کن معنای خودت رو بفهمی که دیگه حرفایی نزنی که باعث بشه بیمعنا بشی!!!
سلام. هنوز جوهر پست قبلیم خشک نشده که دوباره فکر به روز کردن به سرم زد. البته بی دلیل نیست. این وبلاگ هیچ وقت توی مناسبتا رنگ و بوی ولادت یا شهادتو به خودش نگرفته. دیدم خیلی بی غیرتیه. یه کم شرمنده شدم و گفتم لاقل توی شهادت جد بزرگوارم بی غیرت نباشم. این شعر ناقابلو به ساحت مقدسشون تقدیم میکنم:
این نامرامی ها اگر رخصت نماید
یک ناخلف از جد پاکش می سراید
می دانی از توشه فقط بارم گناه است
جز راه های نور تو قلبم سیاه است
می خواهم اما من جسارت کرده باشم
یک حسن تعلیلی برایت کرده باشم
این دل که لختی روشن و باقی سیاه است
چون بر تنش رخت عزای راه راه است
وقتی که وصفت را یکی چون من بگوید
حرف سیادت را یکی چون من بگوید
یا می روی زیر سوال و یا که اصلا
سادات را کم می کنند از شهرت من
آقا ولی هم کار من از این گذشته
هم حرمت تو بارها در هم شکسته
وقتی نمازت پیش پیغمبر شکستند
دستان بسته بر قنوتت را که بستند
گویا مناجات قنوتت را شنیدند
حتی شکایات قنوتت را شنیدند
وقتی که می گفتی خدایا خسته ام من
از این همه صبر و مدارا خسته ام من
می گفتی و شاید صدایت غرق می شد
در این هیاهو ناله هایت غرق می شد
گفتی نصیبم گوشه ای خلوت بگردان
چون معبد مریم و حتی بیت الاحزان
اشکت روان بود و لبت یکسر دعا بود
در عمق چشمت انتظاری از خدا بود
اما خدا پیش از دعایت منتظر بود
تا لب گشودی او شتابان امر فرمود-
تا بیت الاحزانی برای تو بسازند
نه بلکه زندانی برای تو بسازند
آمین که گفتی و دو چشمت را گشودی
دیدی که کنج خلوتی تنها غنودی
دیگر کنار قبر پیغمبر نبودی
دیگر تو زیر سایه ی مادر نبودی
آنجا تو بودی و خدا بود و همین بس
کارت دعا بود و دعا بود و همین بس
وقتی علی از پارسایان خطبه می خواند
آنان که از توصیفشان همام وا ماند
آن متقینی که بدن هاشان نحیف است
آنان که سرتاپایشان پاک و عفیف است
بر خطبه ی نابش قسم قصدش تو بودی
بر نطق نایابش قسم قصدش تو بودی
آری تو که در سجده ات پیدا نبودی
تنها عبایی بود و تو گویا نبودی
آری تو که بدکاره از تو با حیا شد
آمد خیانت کرده باشد مبتلا شد
در سجده بودی آمد و یکسر ندا داد-
تا بشکنی اما خودش در سجده افتاد
می خواهم اینجا بدعتی کاذب گذارم
پایان مصرع سجده ی واجب گذارم
شاید در این سجده کسی از خود جدا شد
شاید کسی از بین ما هم مبتلا شد
مایی که بی لطف شما بیچاره هستیم
آقا مگر ما کم تر از بدکاره هستیم؟
گرچه نمک خورده نمکدان را شکستیم
با خورده های این نمکدان عهد بستیم
هرچند خاکستر دگر دودی ندارد
گرچه پشیمانی دگر سودی ندارد
با تو ولی ضرب المثل ها فرق دارد
زیرا که با تو رسم دنیا فرق دارد
دنیا همیشه آتشش پر بوده از ما
از ما عروسک های بازیگوش دنیا
چون روز اول با مرامش طی نکردیم
اکنون اسیر حسرتی خاموش و سردیم
اما شما در رسمتان حسرت امید است
خاموش نه، بلکه سحرگاهی سپید است
صبحی که گویا قبل از آن اصلا نبودیم
بودیم اما «دیگری» این «من» نبودیم
شب ها گذشت و همچنان کابوس دیدیم
اینک به صبح روشن حسرت رسیدیم
با کظم غیظت از شبم صرفنظر کن
شب های ما را با نگاه خود سحر کن
این ناخلف را بار دیگر هم پدر باش
بخشنده بودی باز هم بخشنده تر باش!
بچه ها در بازیشان ادای بزرگترها را درمیآورند. بزرگترها در زندگیشان بچه بازی میکنند!
خالهبازی بچهها پر است از دید و بازدید، زندگی بزرگترها پر از قهر و دعوا!
بچهها باسوادترند!
هم قهر را بلدند و هم آشتی را، ولی بزرگترها قهر را یاد گرفتهاند ولی هنوز به درس آشتی نرسیدهاند!
بچهها از بزرگترها شیرینی و دوستیها را یاد میگیرند. بزرگترها از بچهها قهر و دعوا را!
بچهها بزرگ نشوید!!!
هی با خودم فکر میکردم که برم اعتکاف و یه توبه درست و حسابی کنم.
بعد گفتم نکنه اعتکاف تموم شه و روز از نو روزی از نو!
تو همین حس و حال به خودم اینجوری دری وری گفتم:
یک لحظه به توبه توبه میریزی اشک
یک ثانیه بعد، توبهها از دم کشک
شوخی شوخی، با خدا هم شوخی؟!
دستت به گناه، بند و اشکت دم مشک؟!
آخه واسه چی باید واسهی این سنیای فلسطینی هی سنگ پست کنیم؟
مگه اونا چه هیزم خشک و مرغوبی به ما هدیه دادن که ما واسهی گرم کردنشون آتیش روشن کنیم و آخرش بد و بیراه بشنویم؟!
مگه زورمون کردن نمکای دستمونو بپاشیم رو زخم بقیه که آخرش بیایم بگیم بشکنه این دست که نمک نداره؟
ای بابا، عجب بدبختیهها...
حالا اینا رو بی خیال. اینو داشته باش:(تکراریه ها ولی بد نیس یادآوری شه! اگه حوصله نداشتین فقط دو خط آخرو بخونین شاید مطلبو گرفتین!)
شب بود و هوا بارانی و مرطوب. امام صادق، تنها و بیخبر از همهی کسان خویش، از تاریکی شب و خلوت کوچه استفاده کرده از خانه بیرون آمد و به طرف ظله بنی ساعده روانه شد. ازقضا معلی بن خنیس که از اصحاب و یاران نزدیک امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بیرون شدن امام از خانه شد. پیش خود گفت امام را در این تاریکی تنها نگذارم. با چند قدم فاصله که فقط شبح امام را در آن تاریکی میدید آهسته به دنبال امام روان شد.
همینطور که آهسته به دنبال امام میرفت ناگهان متوجه شد مثل اینکه چیزی از دوش امام به زمین افتاد و روی زمین ریخت، و آهسته صدای امام را شنید که فرمود: خدایا این را به ما برگردان.
در این وقت معلی جلو رفت و سلام کرد. امام از صدای معلی او را شناخت و فرمود:
_ تو معلی هستی؟
_ بلی معلی هستم.
بعد از آنکه جواب امام را داد، دقت کرد ببیند که چه چیز بود که به زمین افتاد،دید مقداری نان در روی زمین ریخته است.
امام: اینها را از روی زمین جمع کن و به من بده.
معلی تدریجا نانها را از روی زمین جمع کرد و به دست امام داد. انبان بزرگی از نان بود که یک نفر به سختی میتوانست آن را به دوش بکشد.
معلی: اجازه بده این را من به دوش بگیرم.
امام: خیر لازم نیست. خودم به این کار از تو سزاوارترم.
امام نانها را به دوش کشید و دو نفری راه افتادند تا به ظله بنی ساعده رسیدند. آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود. کسانی که از خود خانه و مأوایی نداشتند در آنجا به سر میبردند. همه خواب بودند و یک نفر هم بیدار نبود. امام نانها را، یکی یکی و دو تا دو تا، درزیر جامهی فرد فرد گذاشت و احدی را فروگذار نکرد و عازم برگشتن شد.
معلی: اینها که تو در این دل شب برایشان نان آوردی شیعهاند و معتقد به امامت هستند؟
_ نه، اینها معتقد به امامت نیستند، اگر معتقد به امامت بودند نمک هم میآوردم.
--------------------------------------------
پ1: اینو به زبون مزخرف خودم ننوشتم. مستقیم از کتاب داستان راستان نقل کردم
پ2: بازم کوتاه نمیاین؟ سنگ پا قزوینه؟ بابا امام خودمونه، بازم رو حرفش حرف میزنین؟ عجبااااا
پ3: ما که نون و نمکمونو بشون ندادیم، اینی که ما میدیم به اندازهی نون امام هم نمیشه.
کلاس لمعه/ احکام حج/ کفارات
استاد:
این کفاره دارد.
آن کفاره دارد.
این یکی کفاره ندارد، فقط گناه کرده!
بغل دستی سرش را پایین می اندازد...
با زمزمه ای پر از آه می گوید: فقط گناه کرده؟!!!