خاکستر سرد
نرمان وینسنت پیل یکی از روانشناسان بزرگ می گوید: دانشجویی نزدم آمد و گفت که می خواهد با من گفتگو کند.
نشستم و به حرف هایش گوش دادم.
می گفت: زندگی چیز مزخرفی است. دیگر به تنگ آمده ام و از هرچه هست بیزار شده ام.
گفتم: با این همه بیزاری باید راهی بس طولانی را طی کرده باشید. چند سال دارید؟
- 21 سال.
- در این زمان کم همه چیز را تجربه کرده و به خستگی هم رسیده اید؟ بله؟
- درست است. من همه چیز را امتحان کرده ام و از همه زده شده ام! آیا فکر می کنید به جز مشروب و اعتیاد و نیازهای جسمی چیز دیگری هست که برای آزمون و تجربه کردن باقی مانده باشد؟
- بله، چیزی که تا وقتی به او نرسیده اید، به هیچ چیز نخواهید رسید.
- آن چیست؟
- خداوند.
- چه گفتید؟ من اعتقادی ندارم و فکر نمی کنم خدایی وجود داشته باشد.
- بله. او برای کسانی که او را نمی شناسند، وجود ندارد. اما برای آنهایی که او را می پرستند همیشه بوده و خواهد بود.
- ولی من اعتقادی به این حرف ها ندارم.
- پس چرا پیش من آمده اید؟ شما می دانید که من خداوند بزرگ را می پرستم.
مکثی کرد و من ادامه دادم:
البته می فهمم ...! درست است که شما مدعی کفر هستید. اما در درون خود به خدا معتقدید.
- هرگز. من اعتقادی به این حرف ها ندارم.
آن گاه از من تشکری کرد و رفت. امید نداشتم که از حرف های من چیزی فهمیده باشد!
چند ساعتی نگذشته بود که با عجله نزد من بازگشت و آنچه را پیش آمده بود برایم بازگفت:
از نزد شما که رفتم، هوا بسیار سرد بود. و برف و باران با هم می بارید.
به سمت محله کارگر نشین خیابان 29 به راه افتادم.
بین راه یکباره در دل فریاد زدم:
خدایا! اگر هستی یاریم کن!
گرمایی مطبوع را در تمام وجودم حس کردم!
انگار از آن حالت بیزاری و خستگی اثری نمانده بود.
همه چیز نورانی و شاداب به نظر می رسید.
حتی مسیری که می پیمودم غرق در نور بود.
با خودم گفتم:
خدایا! چه بر سرم آمده است؟
و با شتاب به نزد شما بازگشتم تا همه چیز را برایتان تعریف کنم.
گفتم: خداوند به یاریت آمده است.
از آن به بعد جوان خسته و بیزار زندگی دوباره ای یافت.
زندگی را دوست داشت.
برای آینده اش نقشه می کشید و از چیزی بیزار نبود...
به نقل از کتاب معجزه اراده