• وبلاگ : خاكستر سرد
  • يادداشت : سوسكه بگم چي كار كرد؟!
  • نظرات : 7 خصوصي ، 21 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    هه هه هه
    مثل اولين جکي که در عمر شنيدم
    کوچولو بودم که دايي احمد به من و مهدي شروع کرد يک جوک بگه:
    ملا نصرالدين هر روز به رستوراني مي رفت و سوپ مجاني قبل از غذا رو مي خورد و فرار مي کرد. يه روز صاحب رستوران توي سوپ ملانصرالدين داروري مسهل ريخت! ملانصرالدين وسط خوردن سوپ حالش منقلب شد و فوري از رستوران خارج شد. همين که پاشو از رستوران گذاشت بيرون ... شروع شد
    مدتي در راه بود که کسي ازش پرسيد ببخشيد آقا مي دونيد رستوران کجاست؟ ملانصرالدين پاسخ داد: همين خط زرد رنگ پشت سر منو بگير برو بهش مي‌رسي!
    اينجا بود که من به دايي احمد گفتم: خب بعدش چي شد!
    قيافه دايي احمد: