• وبلاگ : خاكستر سرد
  • يادداشت : خاطره‏ي سوسکي
  • نظرات : 10 خصوصي ، 55 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    گاهي لازم ميشه كه نترسي!!!

    دايي من يه بار سر به سرم ميذاشت كه ملخ گرفته بود انداخته بود دنبال من. منم فرار ميكردم و جيغ ميزدم!! بعد چشمم افتاد به يه سوسك مرده! پاهاي سوسكه رو گرفتم نشون داييم دادم بعد اين من بودم كه داشتم دنبال داييم ميدويدم و اون فرار ميكرد اما جرات نداشتم به سوسكه نگاه كنم!!!