گاهي لازم ميشه كه نترسي!!!
دايي من يه بار سر به سرم ميذاشت كه ملخ گرفته بود انداخته بود دنبال من. منم فرار ميكردم و جيغ ميزدم!! بعد چشمم افتاد به يه سوسك مرده! پاهاي سوسكه رو گرفتم نشون داييم دادم بعد اين من بودم كه داشتم دنبال داييم ميدويدم و اون فرار ميكرد اما جرات نداشتم به سوسكه نگاه كنم!!!