خاکستر سرد
یک عرض کوچک داشتم، آقا اجازه؟
شاید کمی بیپرده باشد، با اجازه!
تا کی قرار است این کلاسِ بیمعلم
در هم بریزد، لغو گردد، تا اجازه_
از جانب شخص شما صادر شود یا
یک روز شاید آید از بالا اجازه
هر روز انگار از خدا میگیری آقا
بر غیبتِ فردا و پسفردا اجازه
دیگر صدای نیمکتها هم درآمد
از این همه برپا که شد برجا اجازه
موضوع انشای همه: «او خواهد آمد»
حالا برای خواندن انشاء اجازه
خواندیم و گفتی: آفرین، لیکن قلمها
نگرفته از دلهایتان گویا اجازه
یعنی: همه مردود! اما باز لطفا
بنویس پای برگه با امضا «اجازه»!
.
ترجیح میدهم گناه کنم و اشک بریزم ولی با احساس پوچ بیگناهی مغرور نشوم!
همین
-----------------------------
راستی ولادت حضرت علی اکبر(علیه السلام) مبارک!
سلام. با تاخیر، ولادت امام حسین مبارک!
یه درد دل شبیه شعر:
یک گوشه نشسته بود و زاری میکرد
یک سال تمام روزه داری میکرد
بدجور گرفته بود خود را این دل
گاهی حرکات انتحاری میکرد
هی برکهی شورهزدهاش سَر میرفت
از بس که مدام اشک، جاری میکرد
یک قطره هنوز سُر نخورده...بعدی
انگار که سُرسُره سواری میکرد
بس کن دل لوس! بچه بازی تا کی؟
کی(ki) وقت سرور، سوگواری میکرد؟
انگار هنوز فکر عاشورایی!
امروز فرشته میگساری میکرد
جبریل ندای تهنیت میآورد
هی فاطمه ثانیهشماری میکرد...
هر جور که شد قصه سرودم اما
این بچه مدام بیقراری میکرد
یک لحظه نگاه در نگاهم انداخت
چشمی که هنوز آبیاری میکرد
در هق هق کودکانه گفت این مادر
با گریه از او نگاهداری میکرد
امروز تولدی است خونین اما
یک عمر حسین رازداری میکرد!
کاشکی من جای اون بودم.
اگه جای اون بودی که دیگه «تو» نبودی!
اون بود.
و اون یه شخصیت دیگه است که این آرزوی تو رو نداره.
اون: کاشکی من جای فلانی بودم!
فلانی: کاشکی...
همین جور که ادامه بدی هنگ میکنی.
اگر تو جای اون بودی، یکی هم باید جای تو میبود.
و اون، هیچ کس نیست جز خودت!
چون جای تو مخصوص یه آدمه با تمام ویژگیهایی که تو داری.
و این ویژگیها رو هیچ کس جز تو نداره.
جاتو با کی میخوای عوض کنی؟!
بذار واست مثال فلاسفه رو بزنم:
تو، توی این جهان، حکم یه عدد رو داری توی سلسله اعداد!
اگه 2 رو برداری و بذاری جای 7، دیگه معنای 2 رو نداره.
معنای 2، بین 1 و 3 بودنه.
معنای «تو»، خودت هستی با همین جایگاه و شرایطت.
سعی کن معنای خودت رو بفهمی که دیگه حرفایی نزنی که باعث بشه بیمعنا بشی!!!
سلام. هنوز جوهر پست قبلیم خشک نشده که دوباره فکر به روز کردن به سرم زد. البته بی دلیل نیست. این وبلاگ هیچ وقت توی مناسبتا رنگ و بوی ولادت یا شهادتو به خودش نگرفته. دیدم خیلی بی غیرتیه. یه کم شرمنده شدم و گفتم لاقل توی شهادت جد بزرگوارم بی غیرت نباشم. این شعر ناقابلو به ساحت مقدسشون تقدیم میکنم:
این نامرامی ها اگر رخصت نماید
یک ناخلف از جد پاکش می سراید
می دانی از توشه فقط بارم گناه است
جز راه های نور تو قلبم سیاه است
می خواهم اما من جسارت کرده باشم
یک حسن تعلیلی برایت کرده باشم
این دل که لختی روشن و باقی سیاه است
چون بر تنش رخت عزای راه راه است
وقتی که وصفت را یکی چون من بگوید
حرف سیادت را یکی چون من بگوید
یا می روی زیر سوال و یا که اصلا
سادات را کم می کنند از شهرت من
آقا ولی هم کار من از این گذشته
هم حرمت تو بارها در هم شکسته
وقتی نمازت پیش پیغمبر شکستند
دستان بسته بر قنوتت را که بستند
گویا مناجات قنوتت را شنیدند
حتی شکایات قنوتت را شنیدند
وقتی که می گفتی خدایا خسته ام من
از این همه صبر و مدارا خسته ام من
می گفتی و شاید صدایت غرق می شد
در این هیاهو ناله هایت غرق می شد
گفتی نصیبم گوشه ای خلوت بگردان
چون معبد مریم و حتی بیت الاحزان
اشکت روان بود و لبت یکسر دعا بود
در عمق چشمت انتظاری از خدا بود
اما خدا پیش از دعایت منتظر بود
تا لب گشودی او شتابان امر فرمود-
تا بیت الاحزانی برای تو بسازند
نه بلکه زندانی برای تو بسازند
آمین که گفتی و دو چشمت را گشودی
دیدی که کنج خلوتی تنها غنودی
دیگر کنار قبر پیغمبر نبودی
دیگر تو زیر سایه ی مادر نبودی
آنجا تو بودی و خدا بود و همین بس
کارت دعا بود و دعا بود و همین بس
وقتی علی از پارسایان خطبه می خواند
آنان که از توصیفشان همام وا ماند
آن متقینی که بدن هاشان نحیف است
آنان که سرتاپایشان پاک و عفیف است
بر خطبه ی نابش قسم قصدش تو بودی
بر نطق نایابش قسم قصدش تو بودی
آری تو که در سجده ات پیدا نبودی
تنها عبایی بود و تو گویا نبودی
آری تو که بدکاره از تو با حیا شد
آمد خیانت کرده باشد مبتلا شد
در سجده بودی آمد و یکسر ندا داد-
تا بشکنی اما خودش در سجده افتاد
می خواهم اینجا بدعتی کاذب گذارم
پایان مصرع سجده ی واجب گذارم
شاید در این سجده کسی از خود جدا شد
شاید کسی از بین ما هم مبتلا شد
مایی که بی لطف شما بیچاره هستیم
آقا مگر ما کم تر از بدکاره هستیم؟
گرچه نمک خورده نمکدان را شکستیم
با خورده های این نمکدان عهد بستیم
هرچند خاکستر دگر دودی ندارد
گرچه پشیمانی دگر سودی ندارد
با تو ولی ضرب المثل ها فرق دارد
زیرا که با تو رسم دنیا فرق دارد
دنیا همیشه آتشش پر بوده از ما
از ما عروسک های بازیگوش دنیا
چون روز اول با مرامش طی نکردیم
اکنون اسیر حسرتی خاموش و سردیم
اما شما در رسمتان حسرت امید است
خاموش نه، بلکه سحرگاهی سپید است
صبحی که گویا قبل از آن اصلا نبودیم
بودیم اما «دیگری» این «من» نبودیم
شب ها گذشت و همچنان کابوس دیدیم
اینک به صبح روشن حسرت رسیدیم
با کظم غیظت از شبم صرفنظر کن
شب های ما را با نگاه خود سحر کن
این ناخلف را بار دیگر هم پدر باش
بخشنده بودی باز هم بخشنده تر باش!
بچه ها در بازیشان ادای بزرگترها را درمیآورند. بزرگترها در زندگیشان بچه بازی میکنند!
خالهبازی بچهها پر است از دید و بازدید، زندگی بزرگترها پر از قهر و دعوا!
بچهها باسوادترند!
هم قهر را بلدند و هم آشتی را، ولی بزرگترها قهر را یاد گرفتهاند ولی هنوز به درس آشتی نرسیدهاند!
بچهها از بزرگترها شیرینی و دوستیها را یاد میگیرند. بزرگترها از بچهها قهر و دعوا را!
بچهها بزرگ نشوید!!!