خاکستر سرد
تیک تیک
تیک تیک
بــــــــــــــــــــوم
22 سال پیش در چنین روزی دختری در خانواده ای متولد شد و جهان از انوارش منفجر شد.
جزئیات بماند.
دوستانم می گویند امروز بزرگترین جنایت تاریخی رخ داده است.
من را باش که میخواهم کامشان را شیرین کنم. (کوفتشان باد)
ولی روزگار آن قدرها هم نامرد نیست.
یکی از دوستان می گفت: دقیقا بگو کی به دنیا می آیی تا بیاییم بیمارستان.
خدا را صدهزار مرتبه شکر. غریب به دنیا نمی آیم.
صبح قرار است بچه ها قاشق بیاورند تا آش میهمان من باشند. (ولی من حلیم می برم)
این را نیز خود حکمتی است.
آورده اند: حلمتان را با حلیم زیاد کنید.
شاید توانستند مدتی بیشتر با من سر کنند...
خلاصه آن که این روز، روزی تاریخی است. ارج نهیدش!
قرار بود قبل از نماز مغرب و عشا طبقه ی بالای مسجد الحرام مناجات امیرالمومنین بخونیم...
فکر کن...
جلوی خونش وایسی صداش کنی بگی مولای یا مولای...
از صبح لحظه شماری می کردم واسه غروب
...
بعد از این همه لحظه شماری قبل از مغرب راه افتادیم.
خدا این مغازه های رنگارنگو آتیش بزنه
مامان اینا هی وایسادن دم مغازه ها هی گفتم بریم هی گفتن الان...
وقتی رسیدیم حرم، آخرِ مناجات بود.
تازه صدا به ما هم نمی رسید.
هیچی نفهمیدم.
کلی دلم گرفته بود...
حالم گرفته بود...
اعصابم خورد بود...
یه نگاه به این طرف و اون طرف کردم دیدم کسی حواسش نیست.
کفشم و برداشتم و یواشکی رفتم پایین.
اتفاقی از در صفا و مروه در اومدم و رفتم توی حیاط.
یه قسمتی از ایوونا رو داشتن خراب میکردن.
دم و دستگاهاشون یه سر و صدایی راه انداخته بود که هیچ کس اون ور نمی رفت.
ولی من ترجیح دادم توی اون سر و صداها تنها باشم تا این که قاطی آدمایی باشم که تا حالا گوششون مناجات امام علی رو نشنیده و نمیدونن اصلا کیه...(اگه اونجا همه شیعه بودن چی می شد...)
خلاصه رفتم روی پله ها تنها نشستم و زل زدم به کعبه
جاتون خالی
چه صحنه ای بود
چه زاویه ای بود
همه چی پیدا بود
مقام ابراهیم
ناودون طلا
درِ کعبه
همه چی...
نشستم کلی واسه خودم حال کردم
خدا نصیبتون کنه
هیچ شبی مثل اون شب نمیشه
اصلا دلم نمیخواست پا شم
توی حس و حال بودم که یه دفه نگاه ساعتم کردم و دیدم دوازده و نیمه
از جام پریدم
دیگه از سرویسای هتل خبری نبود
پیاده برگشتم هتل
ولی همش داشتم افسوس می خوردم که کاش می شد تا صبح می موندم
تو همین فکرا بودم و وارد هتل شدم
که یه دفه دیدم مامان و خاله عصبانی با چهره های برافروخته از آسانسور اومدن بیرون
یه لحظه یادم اومد که چی کار کردم
ولی هنوز به حالت عادی برنگشته بودم
اصلا یادم نیست که توی اون دعوا چه چیزایی بهم گفتن
رفتم توی اتاق زیر پتو...
خلاصه اینکه هنوز دارم افسوس میخورم که کاش اون شب تا همیشه ادامه داشت...
چن وقت پیش به یاد اون شب این شعرو گفتم:
ای کعبه تو چه سنگ نشانی ز دلبری؟
با یک نظر دل از همهی خلق می بری
ماندهست خیره چشم همه بر سیاهی ات
با دیدنت سفید شده سنگ مرمری
یک بار گرچه روی تو را دیده ام ولی
معتاد شد دلم به همان دید سرسری
عمری خمار ماندهام از شوق دیدنت
دیدار اولم نکند باشد آخری
یارب بهانه ی دل من کعبه است و بس
این هدیه را بر این دل بی تاب می خری؟
نرمان وینسنت پیل یکی از روانشناسان بزرگ می گوید: دانشجویی نزدم آمد و گفت که می خواهد با من گفتگو کند.
نشستم و به حرف هایش گوش دادم.
می گفت: زندگی چیز مزخرفی است. دیگر به تنگ آمده ام و از هرچه هست بیزار شده ام.
گفتم: با این همه بیزاری باید راهی بس طولانی را طی کرده باشید. چند سال دارید؟
- 21 سال.
- در این زمان کم همه چیز را تجربه کرده و به خستگی هم رسیده اید؟ بله؟
- درست است. من همه چیز را امتحان کرده ام و از همه زده شده ام! آیا فکر می کنید به جز مشروب و اعتیاد و نیازهای جسمی چیز دیگری هست که برای آزمون و تجربه کردن باقی مانده باشد؟
- بله، چیزی که تا وقتی به او نرسیده اید، به هیچ چیز نخواهید رسید.
- آن چیست؟
- خداوند.
- چه گفتید؟ من اعتقادی ندارم و فکر نمی کنم خدایی وجود داشته باشد.
- بله. او برای کسانی که او را نمی شناسند، وجود ندارد. اما برای آنهایی که او را می پرستند همیشه بوده و خواهد بود.
- ولی من اعتقادی به این حرف ها ندارم.
- پس چرا پیش من آمده اید؟ شما می دانید که من خداوند بزرگ را می پرستم.
مکثی کرد و من ادامه دادم:
البته می فهمم ...! درست است که شما مدعی کفر هستید. اما در درون خود به خدا معتقدید.
- هرگز. من اعتقادی به این حرف ها ندارم.
آن گاه از من تشکری کرد و رفت. امید نداشتم که از حرف های من چیزی فهمیده باشد!
چند ساعتی نگذشته بود که با عجله نزد من بازگشت و آنچه را پیش آمده بود برایم بازگفت:
از نزد شما که رفتم، هوا بسیار سرد بود. و برف و باران با هم می بارید.
به سمت محله کارگر نشین خیابان 29 به راه افتادم.
بین راه یکباره در دل فریاد زدم:
خدایا! اگر هستی یاریم کن!
گرمایی مطبوع را در تمام وجودم حس کردم!
انگار از آن حالت بیزاری و خستگی اثری نمانده بود.
همه چیز نورانی و شاداب به نظر می رسید.
حتی مسیری که می پیمودم غرق در نور بود.
با خودم گفتم:
خدایا! چه بر سرم آمده است؟
و با شتاب به نزد شما بازگشتم تا همه چیز را برایتان تعریف کنم.
گفتم: خداوند به یاریت آمده است.
از آن به بعد جوان خسته و بیزار زندگی دوباره ای یافت.
زندگی را دوست داشت.
برای آینده اش نقشه می کشید و از چیزی بیزار نبود...
به نقل از کتاب معجزه اراده