خاکستر سرد
دیدم که ناگهان نفس آسمان گرفت
یکباره شد کبود و کران تا کران گرفت
دیدم دهان گشوده و فریاد میکشد
با خود مرا به سلسلهی باد میکشد
طوفان به هر اشاره مرا پرت میکند
پا میشوم دوباره مرا پرت میکند
تا ناگهان درخت بزرگی میان باد
آغوش شد به این تن لرزان پناه داد
چشمان سرخ باد رهایم نکرده است
دارد سوی درخت میآید تبر به دست
با زوزهها برید امان درخت را
بیرون کشید ریشه جان درخت را
از هول باد لرزهای افتاد بر تنم
دیدم گرفته است به یک شاخه دامنم
آویختم به شاخه ولی باد سر رسید
در من وزید و نعرهزنان شاخه را برید
در گیر و دار باد و درخت و غبار و خار
چشمم به سوی شاخهای افتاد استوار
تا شاخه را گرفتم و آرامتر شدم
دیدم که باد مانده و من هستم و خودم
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است
با آخرین رمق که در این جان خسته است
میگیرم آن دو را به هزار آرزو به دست
اما هنوز گرم نبردند بادها
دیگر مرا محاصره کردند بادها
بادی از آن کرانه که خنجر کشیده است
بادی از این کرانه که دورم تنیده است
بادی هدف گرفته یکی از دو شاخه را
بادی به کف گرفته یکی از دو شاخه را
از هر طرف هجوم میآرند بادها
آه این چه کینهای است که دارند بادها
شاخه به شاخه دلخوشیام را شکستهاند
گویا برای کشتن من شرط بستهاند
افتادهام به خاک و کسی غیر باد نیست
راهی شده است و فاصلهاش هم زیاد نیست
دنیا سیاه و دشت سیاه و هوا سیاه
طوفان که حمله میکند و من که بیپناه...
***
بیدار شو! بلند شو زینب! بلند شو!
کابوس دیدهای تو هم امشب؟ بلند شو
کابوس نه که خواب تو عین حقیقت است
کابوس نه حکایت عمری مصیبت است
حالا بلند شو که زمانش رسیده است
آبی بزن به رویت، رنگت پریده است
آماده شو که حالِ هوا هیچ خوب نیست
خورشید، بیرمق شده اما غروب نیست
طوفان رسیده است به بالای بسترش
پیغمبر و وداع؟ چه سخت است باورش...
***
هرچند سایهی سرمان را اجل شکست
غمگین مباش دخترکم مادرت که هست
از گریههای من در و همسایه خستهاند
حالا که سایهسار مرا هم شکستهاند
بگذار آفتاب خودش سایبان شود
بگذار قامتم به سرت آسمان شود
در آفتاب قطره به قطره روان شوم
بر گریهام بتابد و رنگین کمان شوم
تا سیلی نهایی طوفان میان دود
این آسمان پناه تو حتی اگر کبود
روزی تو نیز مثل من... انگار در زدند
حتماً پی شکستنم این بار در زدند
گریه مکن امان بده بگذار بگذرم
باید که مرد بار بیایی تو دخترم
طوفان به سادگی که رهایت نمیکند
مرد از هجوم درد شکایت نمیکند
باید همیشه در دل طوفان بایستی
یادت بماند آینهی من که کیستی
از خود، حسین ـیوسف خودـ را جدا مکن
مگذار چاه... آه! پدر را رها مکن
این سایهسار خم شده رو به شکستن است
اینک زمان هرولهی باد بر من است
این شاخهی شکسته که در باد میرود
آری امید توست که بر باد میرود...
***
زینب بیا! به قلب پدر باز جان بده
زینب! بیا و مادریات را نشان بده
میخوانم از تَبَت غم پنهانی تو را
بوسیده داغ فاطمه پیشانی تو را
زینب! مَبین که بغضم و خاموش ماندهام
در گوش شهر یکسره از خویش خواندهام
این بغضها که در دلم انبار میشود
نهجالبلاغهای است که تومار میشود
ای کوفه! من همان پسر کعبهزادهام
پیش شما به دست نبی دست دادهام
از غم نمیزدودمتان کاش هیچ وقت
اصلاً ندیده بودمتان کاش هیچ وقت
خنجر گرفته زیر عبا! میشناسیام؟
یک ذره فکر کن! به خدا میشناسیام!
دستی که این غریبه کشیده است بر سرت
حالا جواب میدهد اینگونه خنجرت
یک روز صبح، موعد پاداش میشود
این راز سر به مُهر، به خون فاش میشود...
***
حالا میان باد تنی خسته مانده است
دیگر فقط دو شاخهی پیوسته مانده است!
زینب! تویی و شاخهای از چشمهی غدیر
تا از خودت جدا نشوی شاخه را بگیر
وقتی تمام شهر، وفا را فروختند
وقتی به یک بهانه شما را فروختند
وقتی سپر به دست گرفته نشستهاند
از تیغ و خون و نیزه و شمشیر خستهاند
برخیز و باز رسم وفا را نشان بده
تو مرد باش و غیرتشان را تکان بده
تنها تو باش مرهم داغ درونیاش
آن لحظهای که میترکد بغض خونیاش
اما مگو که پیش نگاه دلیرها
تشییع میکنند تو را خیل تیرها...
***
طوفان نهیب زد: شب آخر رسیده است
بغض تو تا گلوی برادر رسیده است
حالا که تا شقیقهی طوفان رسیدهای
احساس میکنی که به پایان رسیدهای
زینب! تویی که داغ مرا گریه میکنی؟
پوشیدهای لباس عزا گریه میکنی؟
باور نمیکنم که به اندوه تن دهی
باید بایستی و به من پیرهن دهی
باید به عهد خواهری خود وفا کنی
این شاخه را ببین به چه قیمت رها کنی
این خیمهها به حرمت تو ایستادهاند
پیش تو صف کشیده به هم دست دادهاند
با دیدن تو بغض من آرام میشود
تل از حضور توست که خوشنام می شود
باور کن از تو قافله غافل نمیشود
این ماجرا بدون تو کامل نمیشود
زیباست از نگاه تو این غم نگاه کن
ای اشکهای شوق تو مرهم، نگاه کن
اینجا به جای آب فقط اشک میچکد
این اشک بچههاست که از مشک میچکد
این کورهی گداخته تا کربلا شود
باید تمام خاک به خون مبتلا شود
یک روزه از تمام خودت دل بریدهای
بیجانی و رجز به رجز داغ دیدهای
جانم نفس پی نفس آزاد میشود
وقت خروش سلسلهی باد میشود
پلکی بزن ببین که سرافراز ماندهام
بنشین که ساعتی است که قرآن نخوانده ام
طوفان به قصد چادرت آماده میشود
گاهی چقدر رذل شدن ساده میشود
خورشید، سرخ و باد و زمین سرخ و آب سرخ
چشمان بیقرار تو از هولِ خواب، سرخ
حالا بلند شو که زمانش رسیده است...
...
69 بیت نذر عمه زینب سلام الله علیها
اصل ماجرا در تاریخ:
چنانچه زینب علیهاالسلام در سال 5 هجری متولّد شده باشد، تنها 5 سال محضر رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده است. البته 5 سالی که آکنده از مهر و عطوفت و خاطراتی برای تمام عمر بود.
آخرین خاطره ی وی از دوره ی رسول خدا صلی الله علیه و آله مربوط به لحظه ای است که هنگام رحلت پیامبر صلی الله علیه و آله ، امیرمؤمنان، فاطمه زهرا، حسن و حسین علیهماالسلام هر یک خوابی دیدند که دلالت بر وفات رسول اکرم صلی الله علیه و آله داشت. لذا با ناله و تحیت به سوی رسول خدا صلی الله علیه و آله حرکت کردند. در همین حال زینب علیهاالسلام نیز خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله آمد و گفت: یا رسول الله، یا جداه! دیشب خواب هولناکی دیدم. کانی بریح عاصفة انبعثت و اسودت الدنیا و ما فیها و اظلمتها و حرکتنی من جانب فرأیت شجرة عظیمة فتعلقت بها من شدة الریح قد قلعتها و القتها علی الارض ثم تعلقت علی غصن قوی من اغصان تلک الشجرة فقلعتها ایضا ثم تعلقت بضرع آخر فکسرته ایضا. فتعلقت علی فرعین متصلین من فروعها فکسرتهما ایضا فاستیقضت من نوهی هذه؛
گویا باد سختی وزیدن گرفت به صورتی که دنیا و ما فیها را تاریک و ظلمانی کرد و من را [شدت باد] به سوئی می برد. بالاخره درخت بزرگی به نظرم آمد، خود را به آن چسباندم. باد از شدت وزش، درخت را از ریشه کند و برزمین انداخت. من خود را به شاخه ای محکم از شاخه های آن درخت آویختم. باد آن شاخه را نیز درهم شکست، به شاخه ای دیگر آویزان شدم، آن را هم شکست، در آن حال به دو شاخه که به هم متصل بودند از فروع آن شاخه چسبیدم، اما آن دو را نیز شکست، و من وحشت زده از خواب برخاستم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله از شنیدن این خواب سیلاب اشک از دیده اش جاری شد و به شدت گریست. آن گاه فرمود: ای نور دیده! آن درخت جد تو است که به زودی تندباد اجل او را از پای در خواهد آورد و آن شاخه نخست که به آن پناه بردی، مادر توست و شاخه دیگر پدرت و آن دو شاخه دیگر برادر تو حسن و حسین هستند که در مصیبت ایشان دنیا تاریک می شود و تو در مصیبت آن ها جامه سیاه می پوشی.،» آری و در پی این خواب، با فاصله ای اندک رسول خدا صلی الله علیه و آله به سوی جنان پر کشید و خاندان اهل بیت علیهم السلام را در دنیا با مردمان منافق و کینه توز تنها گذاشت.
ریاحین الشریعة، ج 3، ص 50، نقل از بحرالمصائب.
بر دائم التبسم اگر غم محال نیست
شب گریه بر پیمبر اکرم محال نیست
چندی است اضطراب به بالینش آمده است
بو برده نسخ آیه محکم محال نیست
یا ایها الرسول تو حجت تمام کن
باقیش با خودم، که جهنم محال نیست
بالا ببر که دورترین هم ببیندش
از این قبیله شک به خدا هم محال نیست
میخواستم ندا بدهم غیر ممکن است
تردید در غدیر که دیدم محال نیست
بخٌّ امام قافله بخٌّ ابا الحسن
خندیدن و تنفر توأم محال نیست
امضا کن این صحیفه ملعونه را تو نیز
روزی که در رگش بخزد سم، محال نیست
مُهری که خورده بر دلشان گرگ ساخته
آری، وگرنه توبهی آدم محال نیست
بر آنکه سنگ میفکند در مسیر رود
آتش زدن به خانهی شبنم محال نیست
بیوقفه میزنند، نبیزادهای که باش
بهتان زدن به حضرت مریم محال نیست
شادم که بیجواب نمیماند این ستم
در کیش عدل، رجعت خاتم محال نیست
....
1) در اخلاق پیامبر:
ـ «کانَ اَکْثَرَ النّاسِ تَبَسُّماً و ضِحْکاً فی وُجُوهِ اَصْحابِه»(المحجة البیضاء، فیض کاشانی، ج4، ص 134) بیش از همه، لبخند داشت و در روی یارانش خنده میزد .
ـ کان ضحک النبی(ص) التبسم » همانا که خنده پیامبر(ص)، تبسم بود. و به طور کلی، خنده مؤمن تبسم است .
2) وقتی آیه «انما ولیکم الله و رسوله ...» در مورد نصب امام علی (ع) به ولایت و خلافت نازل شد، پیامبر از ترس اینکه مبادا امتش وی را تکذیب کنند و بگویند که از جانب خودش منصب ولایت و امامت را به پسر عمویش میدهد و از این جهت از دین برگردند و مرتد شوند، مضطرب شد و آن را اظهار نکرد تا اینکه در غدیر خم آیه «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک ..»نازل شد. (ر.ک: تفسیر آیه 67 سوره مائده)
3) تبریک منافقانه صحابه در تفسیر آیات آغازین سوره بقره از زبان امام موسی بن جعفر (ع) آمده است. اینجا بخوانید.
4) ماجرای صحیفه ملعونه را اینجا بخوانید.
6) سنگ انداختن در مسیر راه پیامبر به قصد کشتن ایشان نیز در جریان صحیفه ملعونه آمده است.
7) ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشوة (نیز در مورد منافقین در ابتدای سوره بقره)
8) منابع رجعت نیز اینجاست.
زمانی زنی را میشناختم که پیوسته به مردش میگفت:
«تو تمام خاطرات مشترکمان را از یاد بردهای.
تو حتی از آن روزهای خوش سالهای اول هم هیچ خاطرهای نداری.
زندگی روزمره، حافظهی تو را تسطیح کرده است.
تو قدرت تخیّلت را به قدرت تأمین آتیه تبدیل کردهای؛
البته آتیهای که خاطرات خوش مشترکمان در آن کمترین جایی ندارد...
تو، مرا حذف کردهای... حذف...»
و مرد صبورانه و مهربان جواب میداد:
«نه... به خدا نه... من با خود تو زندگی میکنم نه با خاطرات تو...
من تو را، به عینه، همینطور که روبه روی من ایستادهای،
یا پای شیر آب ظرف میشویی،
یا برنج را دم میکنی،
یا سیب زمینی پوست میکنی،
یا لباس تازهات را اندازه میکنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی.
من تو را عاشقم نه خاطراتت را،
و تو، چون مرا دوست نداری، به آن یک مشت خاطره ـ سنگوارههای تکه تکه ـ آویخته ای...»
و سرانجام، مرد عاشق، یک روز مُرد،
در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود،
و همسرش با اینکه پا به سن گذاشته بود، چهار ماه و چهارده روز بعد، با مرد جوانی عروسی کرد.
مرد جوان، از همان شب اول، نشست پای «تصویر نما» و غرق در تماشای یک فیلم عاشقانه شد.
مرد جوان، فقط به خاطر چنان رفاهی با زن درآمیخته بود، و البته به خاطر آنکه به تن احتیاج کور داشت.
یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی
یک قــــــــــــرمه آبــــــدار باید بپزد
شــــــش ســــاعت آزگار باید بپزد
تکلیف زنی که بعد از این عید سعید
هر روز خدا نـــــاهـــــــــار باید بپزد
زیر بار کینه پرپر شد ولی نفرین نکرد
در قفس ماند و کبوتر شد ولی نفرین نکرد
روزهای تیره هریک شبتر از دیروز تار
در میان دخمهای سر شد ولی نفرین نکرد
هرچه آن صیادها را صید خود کرد این شکار
روزیاش یک دام دیگر شد ولی نفرین نکرد
روزهی غم سجدهی غم شکر غم افطار غم
زندگی با غم برابر شد ولی نفرین نکرد
وای اگر نفرین کند دنیا جهنم میشود
از جهنم وضع بدتر شد ولی نفرین نکرد
وقت افطار آمد و دیدم که خرماها چطور
یک به یک در سینه خنجر شد ولی نفرین نکرد
هی به خود پیچید و لحظه لحظه با اکسیر زهر
چهرهی زردش طلاتر شد ولی نفرین نکرد
آن دم بی بازدم چون آتشی رفت و سپس
آنچه باید میشد آخر شد ولی نفرین نکرد
دیشب خواب دیدم که یک شعر عربی برای جهان شعلهور اسلام گفتم!
شاید باید میگفتم:
الشمسُ تَذوبُ
بالماء تشوبُ
والبحرُ تری مِن فمِه یشتعلُ الماء
مَسَّتْهُمُ ضَرّاء
کَمْ یُقتَلُ الاطفال
یا أیها الابطال؟
کم تندلعُ الارضُ بأصواتِ حناجِر
والعالَم ناظِر!
والعالَم ناظر؟
لا! لیس بناظر
بل قادمٌ الغربُ علی ظهرِ مَدافِع
یا لیتَ برادِع!
تُتلَی لک الآیات
هیهات و هیهات
من مثلک یا مرأة أن یقعد فی البیت
والله لأدّیت
ما زلتَ بحارِب
والذلةُ هارِب
هذا هو الاسلامُ هو الحقُ هو النور
قُمْ! جُهدُکَ مَشکور
ترجمه:
خورشید ذوب میشود
با آب میآمیزد
از دهان دریا شعله شعله آب فوران میکند
دچار محنت شدهاند!
های ای قهرمانان!
چقدر کودکان کشته شوند؟
چقدر زمین صدای حنجرهها را بالا بیاورد؟
و جهان تماشاگر باشد؟
جهان تماشاگر است؟
نه! نیست!
غرب بر پشت توپ و تفنگ پیش میآید
ای کاش مدافعی بود..
تو همچنان میستیزی
و ذلت میگریزد
اسلام این است! حق است! نور است
به پا خیز که مأجوری
مینشینم کنار شعر و دعا
نوری از پشت اشک میبینم
آری انگار لحظهی شعر است
از حرم آن ِ شعر میچینم
دستهایم در اختیار تواند
هی به سمت ضریح میآیند
دستهایت بر انزوای سرم
مثل موجی به روی صحرایند
باورم میشود مسلمانم
باورم میشود یقین دارم
از درونم غرور میریزد
ناخودآگاه روی اشعارم
رنگ خودکار میپرد از شوق
شعر تب میکند در انگشتم
سایهای روی دفترم افتاد
ایستاده است یک نفر پشتم
بیتها بین راه شوکه شدند
همه بر من هجوم آوردند:
«تو که گفتی دعاست! مرثیه است!»
هیبتت را به روم آوردند
باز شک میکنم مسلمانم
باز شک میکنم یقین دارم
از درونم غبار میریزد
ناخودآگاه روی اشعارم
نه! نه! هرگز نمیتواند شعر
دور تا دور تو حرم بزند
یا که در سایهات نفس بکشد
و رثای تو را قلم بزند