خاکستر سرد
مینشینم کنار شعر و دعا
نوری از پشت اشک میبینم
آری انگار لحظهی شعر است
از حرم آن ِ شعر میچینم
دستهایم در اختیار تواند
هی به سمت ضریح میآیند
دستهایت بر انزوای سرم
مثل موجی به روی صحرایند
باورم میشود مسلمانم
باورم میشود یقین دارم
از درونم غرور میریزد
ناخودآگاه روی اشعارم
رنگ خودکار میپرد از شوق
شعر تب میکند در انگشتم
سایهای روی دفترم افتاد
ایستاده است یک نفر پشتم
بیتها بین راه شوکه شدند
همه بر من هجوم آوردند:
«تو که گفتی دعاست! مرثیه است!»
هیبتت را به روم آوردند
باز شک میکنم مسلمانم
باز شک میکنم یقین دارم
از درونم غبار میریزد
ناخودآگاه روی اشعارم
نه! نه! هرگز نمیتواند شعر
دور تا دور تو حرم بزند
یا که در سایهات نفس بکشد
و رثای تو را قلم بزند