خاکستر سرد
دیشب خواب دیدم که یک شعر عربی برای جهان شعلهور اسلام گفتم!
شاید باید میگفتم:
الشمسُ تَذوبُ
بالماء تشوبُ
والبحرُ تری مِن فمِه یشتعلُ الماء
مَسَّتْهُمُ ضَرّاء
کَمْ یُقتَلُ الاطفال
یا أیها الابطال؟
کم تندلعُ الارضُ بأصواتِ حناجِر
والعالَم ناظِر!
والعالَم ناظر؟
لا! لیس بناظر
بل قادمٌ الغربُ علی ظهرِ مَدافِع
یا لیتَ برادِع!
تُتلَی لک الآیات
هیهات و هیهات
من مثلک یا مرأة أن یقعد فی البیت
والله لأدّیت
ما زلتَ بحارِب
والذلةُ هارِب
هذا هو الاسلامُ هو الحقُ هو النور
قُمْ! جُهدُکَ مَشکور
ترجمه:
خورشید ذوب میشود
با آب میآمیزد
از دهان دریا شعله شعله آب فوران میکند
دچار محنت شدهاند!
های ای قهرمانان!
چقدر کودکان کشته شوند؟
چقدر زمین صدای حنجرهها را بالا بیاورد؟
و جهان تماشاگر باشد؟
جهان تماشاگر است؟
نه! نیست!
غرب بر پشت توپ و تفنگ پیش میآید
ای کاش مدافعی بود..
تو همچنان میستیزی
و ذلت میگریزد
اسلام این است! حق است! نور است
به پا خیز که مأجوری