خاکستر سرد
قرار بود قبل از نماز مغرب و عشا طبقه ی بالای مسجد الحرام مناجات امیرالمومنین بخونیم...
فکر کن...
جلوی خونش وایسی صداش کنی بگی مولای یا مولای...
از صبح لحظه شماری می کردم واسه غروب
...
بعد از این همه لحظه شماری قبل از مغرب راه افتادیم.
خدا این مغازه های رنگارنگو آتیش بزنه
مامان اینا هی وایسادن دم مغازه ها هی گفتم بریم هی گفتن الان...
وقتی رسیدیم حرم، آخرِ مناجات بود.
تازه صدا به ما هم نمی رسید.
هیچی نفهمیدم.
کلی دلم گرفته بود...
حالم گرفته بود...
اعصابم خورد بود...
یه نگاه به این طرف و اون طرف کردم دیدم کسی حواسش نیست.
کفشم و برداشتم و یواشکی رفتم پایین.
اتفاقی از در صفا و مروه در اومدم و رفتم توی حیاط.
یه قسمتی از ایوونا رو داشتن خراب میکردن.
دم و دستگاهاشون یه سر و صدایی راه انداخته بود که هیچ کس اون ور نمی رفت.
ولی من ترجیح دادم توی اون سر و صداها تنها باشم تا این که قاطی آدمایی باشم که تا حالا گوششون مناجات امام علی رو نشنیده و نمیدونن اصلا کیه...(اگه اونجا همه شیعه بودن چی می شد...)
خلاصه رفتم روی پله ها تنها نشستم و زل زدم به کعبه
جاتون خالی
چه صحنه ای بود
چه زاویه ای بود
همه چی پیدا بود
مقام ابراهیم
ناودون طلا
درِ کعبه
همه چی...
نشستم کلی واسه خودم حال کردم
خدا نصیبتون کنه
هیچ شبی مثل اون شب نمیشه
اصلا دلم نمیخواست پا شم
توی حس و حال بودم که یه دفه نگاه ساعتم کردم و دیدم دوازده و نیمه
از جام پریدم
دیگه از سرویسای هتل خبری نبود
پیاده برگشتم هتل
ولی همش داشتم افسوس می خوردم که کاش می شد تا صبح می موندم
تو همین فکرا بودم و وارد هتل شدم
که یه دفه دیدم مامان و خاله عصبانی با چهره های برافروخته از آسانسور اومدن بیرون
یه لحظه یادم اومد که چی کار کردم
ولی هنوز به حالت عادی برنگشته بودم
اصلا یادم نیست که توی اون دعوا چه چیزایی بهم گفتن
رفتم توی اتاق زیر پتو...
خلاصه اینکه هنوز دارم افسوس میخورم که کاش اون شب تا همیشه ادامه داشت...
چن وقت پیش به یاد اون شب این شعرو گفتم:
ای کعبه تو چه سنگ نشانی ز دلبری؟
با یک نظر دل از همهی خلق می بری
ماندهست خیره چشم همه بر سیاهی ات
با دیدنت سفید شده سنگ مرمری
یک بار گرچه روی تو را دیده ام ولی
معتاد شد دلم به همان دید سرسری
عمری خمار ماندهام از شوق دیدنت
دیدار اولم نکند باشد آخری
یارب بهانه ی دل من کعبه است و بس
این هدیه را بر این دل بی تاب می خری؟