خاکستر سرد
آخه واسه چی باید واسهی این سنیای فلسطینی هی سنگ پست کنیم؟
مگه اونا چه هیزم خشک و مرغوبی به ما هدیه دادن که ما واسهی گرم کردنشون آتیش روشن کنیم و آخرش بد و بیراه بشنویم؟!
مگه زورمون کردن نمکای دستمونو بپاشیم رو زخم بقیه که آخرش بیایم بگیم بشکنه این دست که نمک نداره؟
ای بابا، عجب بدبختیهها...
حالا اینا رو بی خیال. اینو داشته باش:(تکراریه ها ولی بد نیس یادآوری شه! اگه حوصله نداشتین فقط دو خط آخرو بخونین شاید مطلبو گرفتین!)
شب بود و هوا بارانی و مرطوب. امام صادق، تنها و بیخبر از همهی کسان خویش، از تاریکی شب و خلوت کوچه استفاده کرده از خانه بیرون آمد و به طرف ظله بنی ساعده روانه شد. ازقضا معلی بن خنیس که از اصحاب و یاران نزدیک امام بود و ضمنا ناظر خرج منزل امام هم بود متوجه بیرون شدن امام از خانه شد. پیش خود گفت امام را در این تاریکی تنها نگذارم. با چند قدم فاصله که فقط شبح امام را در آن تاریکی میدید آهسته به دنبال امام روان شد.
همینطور که آهسته به دنبال امام میرفت ناگهان متوجه شد مثل اینکه چیزی از دوش امام به زمین افتاد و روی زمین ریخت، و آهسته صدای امام را شنید که فرمود: خدایا این را به ما برگردان.
در این وقت معلی جلو رفت و سلام کرد. امام از صدای معلی او را شناخت و فرمود:
_ تو معلی هستی؟
_ بلی معلی هستم.
بعد از آنکه جواب امام را داد، دقت کرد ببیند که چه چیز بود که به زمین افتاد،دید مقداری نان در روی زمین ریخته است.
امام: اینها را از روی زمین جمع کن و به من بده.
معلی تدریجا نانها را از روی زمین جمع کرد و به دست امام داد. انبان بزرگی از نان بود که یک نفر به سختی میتوانست آن را به دوش بکشد.
معلی: اجازه بده این را من به دوش بگیرم.
امام: خیر لازم نیست. خودم به این کار از تو سزاوارترم.
امام نانها را به دوش کشید و دو نفری راه افتادند تا به ظله بنی ساعده رسیدند. آنجا مجمع فقرا و ضعفا بود. کسانی که از خود خانه و مأوایی نداشتند در آنجا به سر میبردند. همه خواب بودند و یک نفر هم بیدار نبود. امام نانها را، یکی یکی و دو تا دو تا، درزیر جامهی فرد فرد گذاشت و احدی را فروگذار نکرد و عازم برگشتن شد.
معلی: اینها که تو در این دل شب برایشان نان آوردی شیعهاند و معتقد به امامت هستند؟
_ نه، اینها معتقد به امامت نیستند، اگر معتقد به امامت بودند نمک هم میآوردم.
--------------------------------------------
پ1: اینو به زبون مزخرف خودم ننوشتم. مستقیم از کتاب داستان راستان نقل کردم
پ2: بازم کوتاه نمیاین؟ سنگ پا قزوینه؟ بابا امام خودمونه، بازم رو حرفش حرف میزنین؟ عجبااااا
پ3: ما که نون و نمکمونو بشون ندادیم، اینی که ما میدیم به اندازهی نون امام هم نمیشه.