خاکستر سرد
مزه ی عشق به این خوف و رجاهاست رفیق!
عشق سرگرمیاش آزار و تسلاست رفیق!
قیمت یک سحر آغوش چشیدن صد شب
گریه و بغض و تب و آه و تمناست رفیق!
نشدم راهی این چشمه که سیراب شوم
تشنگی نابترین لذت دنیاست رفیق!
بارها تا لب این چشمه دویده است دلم
این سرابی است که از دور گواراست رفیق!
اسم آن روز که نامیدهای اش روز وصال
در لغتنامهی من «روز مباداست» رفیق!
«نیست در شهر عزیزی که دل از ما ببرد»
بنشین شعر بخوان، دور جوانهاست رفیق!
از آن نگاه، غزل، نابِ ناب خواهد شد
به هرچه چشم بدوزد، شراب خواهد شد
گرفته ماهِ من امشب، ولی دلم قرص است
که با شکوهتر از آفتاب خواهد شد
من انتظار و تقلّای ساعتی شنیام
که بر سر خودش از نو خراب خواهد شد
چگونه کودکِ بی تاب و خسته از توجیه
به «صبر کن که میآید» مجاب خواهد شد؟
دلم خوش است که با ختم این چهل شب شعر
دعای خیر غزل مستجاب خواهد شد
1
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
سپس در برابر این تصمیم شگرف، ترس مرا فرا گرفت
عهد کردم که برنگردم
و برگشتم
و از دلتنگی نَمیرم
و مُردم
بارها عهد کردم
و بارها تصمیم گرفتم که کنار بکشمستا
و یادم نمیآید که کنار کشیده باشم
2
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
فردا روزنامهها درباره من چه خواهند گفت؟
حتما خواهند نوشت دیوانه شدهام
حتما خواهند نوشت خودکشی کردهام
عهد کردم
که ضعیف نباشم... و بودم
که برای چشمانت شعری نسرایم
و سرودم..
عهد کردم که نه ..
و نه ..
و نه ..
و وقتی به حماقتم پی بردم.. خندیدم
3
عهد کردم
که نسبت به گیسوانت بی تفاوت باشم وقتی از برابرم عبور می کنند
ولی آنگاه که مثل شب بر پهنه پیاده رو جاری شدند
فریاد زدم ...
عهد کردم
که چشمانت را نادیده انگارم هرچقدر که مرا به محبت فرابخوانند
ولی آنگاه که دیدم ستاره میبارند
نعره کشیدم...
عهد کردم
که هیچ نامه عاشقانهای برایت ننویسم
ولی ـ بر خلاف میلم ـ نوشتم
عهد کردم
جایی که تو هستی پیدایم نشود
و وقتی فهمیدم که برای شام دعوت شدهای
رفتم...
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
چگونه؟
کجا؟
اصلاً کی دیدی که من عهد کرده باشم؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم...
4
عهد کردم
با نهایت سردی... و با نهایت حماقت
که تمام پلهای پشت سرم را خراب کنم
مخفیانه تصمیم گرفتم که تمام زنان را بکُشم
و علیه تو اعلام جنگ کردم
و هنگامی که روی سینهات اسلحه کشیدم
شکست خوردم
و هنگامی که دست تسلیمت را دیدم
شرمگین شدم
عهد کردم که نه... و نه... و نه ...
و تمام عهدهایم
دود بود و در هوا پراکندمشان.
5
عهد کردم
که هیچ شبی به تو زنگ نزنم
و به تو فکر نکنم، وقتی بیمار میشوی
و دلواپست نباشم
و گلی نفرستم
و دستانت را نبوسم
و شبی زنگ زدم.. بر خلاف میلم
و گل فرستادم.. بر خلاف میلم
و وسط دیدگانت را بوسیدم، تا سیر شدم
عهد کردم که نه ... و نه ... و نه ...
و وقتی به حماقتم پی بردم خندیدم...
6
عهد کردم
که تو را پنجاه بار ذبح کنم
و آنگاه که لباسم را غرق خون دیدم
یقین کردم این منم که ذبح شدهام
پس مرا بر کجاوه جدّیت منشان
هرگاه خشمگین شدم.. هرگاه متأثر شدم
هرگاه شعلهور شدم.. هرگاه خاموش شدم
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
7
عهد کردم.. که کار را یکسره کنم
و هنگامی که دیدم اشک از چشمانت فرو میریزد
گرفتار شدم
و هنگامی که چمدانها را بر زمین دیدم
دانستم که تو به این راحتی کشته نخواهی شد
تو سرزمینی.. تو قبیلهای
تو شعری پیش از سرودن
تو دفتری... تو دستوری.. تو کودکی هستی
تو غزل غزلهای سلیمانی
تو مزامیری
تو روشنگری
تو رسولی
8
عهد کردم
که چشمانت را از دفتر خاطراتم بیندازم
و نمیدانستم که زندگیام را خواهم انداخت
و نمیدانستم که تو ..
ـ با اختلافی کوچک ـ من هستی
و من توام
عهد کردم که دوستت نداشته باشم
ـ چه حماقتی ـ
چه کردم با خودم؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم
9
عهد کردم
که بعد از پنج دقیقه دیگر اینجا نباشم
ولی ... کجا بروم؟
خیابانها خیس باراناند
به کجا بروم؟
در قهوهخانههای شهر تشویش ساکن شده است
تنها به کجا دریانوردی کنم؟
که تو دریایی
تو بادبانی
تو سفری
میشود ده دقیقه دیگر هم بمانم؟
تا باران بند بیاید؟
ابرها که بروند، حتما خواهم رفت
بادها که آرام شوند..
وگرنه..
مهمانت میشوم
تا صبح برسد..
10
عهد کردم
که دوستت نداشته باشم، مثل دیوانگان، برای بار دوم
و هجوم نیاورم مثل گنجشکان
به درختان بلند سیبت
و موهایت را شانه نکنم ـ وقتی خوابی ـ
ای گربه گرانقیمت من..
عهد کردم که باقیمانده عقلم را تباه نکنم
آنگاه که همچون ستارهای پابرهنه بر بدنم فرود میآیی
عهد کردم که سرکشی جنونم را مهار کنم
و خوشا به سعادتم که هنوز
افراط گرم وقتی عاشق میشوم
کاملاً مثل دفعه قبل
11
عهد کردم
که تا یک سال، عشق را با تو در میان نگذارم
و تا یک سال، چهرهام را پنهان نکنم
در جنگل گیسوانت
و تا یک سال از ساحل چشمانت صدف نگیرم
چگونه چنین حرف احمقانهای زدم؟
در حالی که چشمان تو خانه من است و خانه امن است.
چگونه به خود اجازه دادم احساس مرمری سنگ را جریحهدار کنم؟
در حالی که بین من و تو
نان است .. و نمک
جاری شراب .. و آواز کبوتر..
و تو آغاز هر چیزی
و حسن ختام..
12
عهد کردم
که برنگردم.. و برگشتم
که از دلتنگی نَمیرم
و مُردم
عهدهایی کردم بزرگتر از خودم
چه کردم با خودم؟
دروغ میگفتم از فرط راستگویی
و خدا را شکر که دروغ میگفتم..
روحم دو سه روزی است که بد میخارد
دارد ملک الموت لَحَد میآرد
بر روی لَحَد نوشته: «جانا! دیدی!
بادمجانهای بم هم آفت دارد!»
بانو که تویی عاشق و دیوانه زیاد است
تو کوثری و سمت تو پیمانه زیاد است
پیمانه مولاست فقط در خور دریا
از غصه چه غم؟ طاقت این شانه زیاد است
تسبیح به دستت نگران نیستی اصلا
از کار که همواره در این خانه زیاد است
افسانه گرفتند شما را و نگفتند
بانوی جهان از سر افسانه زیاد است
بی نام و نشان رفتی از این شهر غریبه
بی نام و نشان باش که بیگانه زیاد است
دنیا!
به کثافتکاریات برس
من یاد گرفتهام
روی چرکنویسها
تمیز بنویسم!
--------------------------
اگرچه معتقدم:
دنیا کثیف نیست اگر ما کثیفش نکنیم
چند روزی است یاهو خبر گلشیفته فراهانی و جایزه گرفتن اصغر فرهادی را در کنار هم BOLD کرده است!
آخرین بار که به خبر فرهادی سر زدم 300 نظر داشت.
همه خوشحالند و تبریک میگویند و بعضی با «بترکه چشم حسود» احساس خود را ابراز میکنند.
وقتی خبرهای آن را میخواندم یاد این جملات «نزار قبانی» شاعر بزرگ عرب افتادم:
از او میپرسند:
بیایید از جایزهی نوبل صحبت کنیم. آیا تا به حال به این فکر کردهاید که یک روز با صدای تلفن از خواب بیدار شوید و از فرهنگستان سوئد به شما بگویند: تبریک عرض میکنیم، جایزهی نوبل به شما تعلق گرفته است.
او میگوید:
برادر من! فکر جایزهی نوبل را از سرتان بیرون کنید و خیالتان را آسوده سازید. من که فکر آن را کلاً از سرم بیرون کردهام.
چون میدانم تمام اسبهای عرب از محدودهی این مسابقه خارجاند.
این جایزه، جزئی از جنگ سرد بین دو پادگان است.
یک رشوهی سیاسی برای مرتدهایی است که از اتحاد شوروی خارج شده و به رژیم کمونیستی دشنام میدهند.
آیا با عقل جور درمیآید که تمام کشورهای عربی از عصر نهضت تا کنون هیچ نویسنده، متفکر و شاعری پرورش نداده باشند که شایستهی جایزهی نوبل باشد؟
از رفاعة طهطاوی گرفته تا محمد عبده، جمال الدین الافغانی، طه حسین، جبران خلیل جبران، میخائیل نعیمه، طیب صالح، نجیب محفوظ، توفیق حکیم و یوسف ادریس؟
من یقین دارم که شعر ما از شعر آنها و بخشی از داستانهای ما از بسیاری از داستانهای آنها مهمتر است.
اما آنطور که پیداست مسئولین فرهنگستان سوئد از پوستِ گندمی ما خوششان نمیآید.
وقتی کشورهای غربی به خصوص آمریکا از یونسکو کنار کشیدند و گفتند کشورهای جهان سوم بر این سازمان تسلط پیدا کردهاند و اکثریت آن را وحشیها تشکیل دادهاند، چرا از این نهاد فرهنگی جهانی عبرت نمیگیرید؟
نهادی که آمریکا و کشورهای غرب به خاطر اینکه عرب و آفریقایی و چپگرا و آزردهخاطران وارد آن شدهاند و فرهنگ در نظر آنها فقط فرهنگ سفیدپوست و موطلایی است، از تأمین بودجة آن دست برداشتند.
--------------------------------------------------
حال من از شما میپرسم: آیا ایران تا کنون هیچ فیلمی در حد فیلم «جدایی نادر از سیمین» نداشته است؟
پس چرا «!A separation» جایزه میگیرد؟
«این جایزه جزئی از جنگ سرد بین دو پادگان است. یک رشوهی سیاسی برای مرتدهایی که...»