خاکستر سرد
زمانی زنی را میشناختم که پیوسته به مردش میگفت:
«تو تمام خاطرات مشترکمان را از یاد بردهای.
تو حتی از آن روزهای خوش سالهای اول هم هیچ خاطرهای نداری.
زندگی روزمره، حافظهی تو را تسطیح کرده است.
تو قدرت تخیّلت را به قدرت تأمین آتیه تبدیل کردهای؛
البته آتیهای که خاطرات خوش مشترکمان در آن کمترین جایی ندارد...
تو، مرا حذف کردهای... حذف...»
و مرد صبورانه و مهربان جواب میداد:
«نه... به خدا نه... من با خود تو زندگی میکنم نه با خاطرات تو...
من تو را، به عینه، همینطور که روبه روی من ایستادهای،
یا پای شیر آب ظرف میشویی،
یا برنج را دم میکنی،
یا سیب زمینی پوست میکنی،
یا لباس تازهات را اندازه میکنی عاشقم نه آنطور که آنوقتها بودی.
من تو را عاشقم نه خاطراتت را،
و تو، چون مرا دوست نداری، به آن یک مشت خاطره ـ سنگوارههای تکه تکه ـ آویخته ای...»
و سرانجام، مرد عاشق، یک روز مُرد،
در حالی که همسرش را هنوز هم عاشق بود،
و همسرش با اینکه پا به سن گذاشته بود، چهار ماه و چهارده روز بعد، با مرد جوانی عروسی کرد.
مرد جوان، از همان شب اول، نشست پای «تصویر نما» و غرق در تماشای یک فیلم عاشقانه شد.
مرد جوان، فقط به خاطر چنان رفاهی با زن درآمیخته بود، و البته به خاطر آنکه به تن احتیاج کور داشت.
یک عاشقانه آرام، نادر ابراهیمی