خاکستر سرد
آن سالها اول نوروز سر رسید میگرفتیم و هر روزش را پر از خاطره میکردیم.
از اول تا سیزده فروردین پر میشد و بقیه صفحهها سفید میماند...
من از سال 77 شروع کردم.
هنوز خاطرههایش را مرور میکنم. بعضی وقتها که برای بقیه میخوانم خواهرم میگوید اینجا را از روی من نوشتی!
بیراه هم نمیگوید. از من بعید نبود!
اما کمکم رسم خاطره نویسی از میانمان برداشته شد.
چون بزرگ شدیم!
امسال هم سر رسیدم سفید ماند.
پارسال توی دفتر شعرم یک چیزهایی نوشتم:
از بالای گردنه که نگاه میکنی، بین هر چند تا چراغ زرد و سفید، دو چراغ سبز میبینی.
پایینتر که میآیی گلدستههایش را هم میبینی.
آری! اینجا به اندازه هر کوچه یک مسجد دارد.*
هرکس دستش میرسیده بانی شده و یک مسجد ساخته
آن هم چه مسجدهایی
با چه گنبد و گلدستههایی
وقت اذان که میشود صدای اذانها در هم گم میشود.
مخصوصا موقع اذان صبح که با صدای اذانها از خواب بیدار میشوی و در آن حالت گیجی و منگی احساس میکنی شب اول قبرت است!
اما از بین این همه صدای اذان، فقط چند تایشان صدای تکبیر نماز جماعت را به همراه دارد.
میشود اسمش را گذاشت مسجدهای بیجماعت!
مردم دسته دسته به مسجد میروند و همه با هم نماز فرادا میخوانند!
یک روز غروب از خرید برمیگشتیم، وقت اذان کنار یک مسجد بزرگ ایستادیم. یکی دو نفر آمدند نماز خواندند و رفتند. بابا میگوید اسمش را گذاشتهاند مسجد قبا. چون شبیه آن ساخته شده.
نماز که خواندیم یک پیرمرد که گوشه حیاط کنار دستشویی مشغول نماز خواندن بود توجهمان را دزدید.
چه نمازی!
محمدرضا از خیرش نگذشت و از حدود 20 رکعتش فیلم گرفت.
20 رکعت مثل هم پشت سر هم بدون قنوت و بدون قل هو الله. حمدش هم فقط دو آیه اول. رکوع و سجود هم در یک «سمع الله لمن حمده» خلاصه میشد.
خلاصه اینکه نمازی بس دیدنی بود! (نوروز 88)
پارسال محمدرضا میگفت:
زودتر برویم که مرخصی ندارم. اضافه میخورم.
امسال؛
کارت موقت پایان خدمت* را دست گرفته و به هر سربازی که میرسد..
توی ماشین: (در راه برگشت از شیراز، نوروز 89)
محمدرضا از آیینه جلویش مرا که عقب نشستهام نگاه میکند و میگوید:
چند سال پیش مینشستی شعرهایی را که ضبط میخواند مینوشتی
حالا داری زور میزنی از خودت شعر بنویسی!
(مراحل شعرگویی!)
حسین*: تو چی کار کردی شاعر شدی؟
من: ممممم
حسین: نشستی شعر گفتی. نه؟!
من: آره، آره، دقیقا!
حسین: آفرین، منم همین کارو میکنم!
حسین: توی کامنتهای حامد حجتی بداهه یک شعری نوشتم، گفت اگر فیلم ساختنت هم مثل شعر گفتنت باشد خدا به خیر کند!
الان رفتم توی کامنتهای حامد حجتی و دیدم نوشته:
ای که شعرت دیدگانم را سرود
گر نبود این شعر تو من هم نبود
شعر تو همچون شتر من هم تپل
میزدم با جفت لنگش هی دهل
.
.
.
حامد حجت که یا (ی) باشد تو را
این حسین و هاشمی و متکا
اما جدا از شوخی داشتم فکر میکردم که یک شباهتایی بین شاعرو عکاس و فیلمساز هست!
مثل اینکه هر دو (سه) تایشان دنبال سوژه جدید میگردند و کارشان زوم کردن است!
این جمله هم برای این بود که این پست خالی از مطالب علمی نباشد!
خیلی حرفیدم! قرار نبود!
فقط خواستم برای قطار 88 که برای همیشه رفت، دستی تکان بدهم
حالا ماییم و قطار 89 که با همان سرعت میرود..
------------------
* استان فارس، شهرستان لامرد
* http://www.fael.blogfa.com/ وبلاگ همین موجود ذوق زده که پست آخرش را همین الان دیدم! میشود گفت جوگیر!
* http://hashemi53.blogfa.com/ او هم همین کار را میکند (مینشیند شعر میگوید) ولی مستند ساز است!